شدم مثل ادمایی ک نمیدونن چیکار دارن میکنن. 

دیشب بعد از نگاه کردن ب ساعت و دیدن ۴:۳۰ تصمیم گرفتم چشمام رو روی هم بزارم و کمی هم ک شده بخابممیدونستم صبح روز سختیه! 

نمیدونم چطور شد ک خوابم برد

با صدای مامان چشمام رو باز کردم ، نگاهی ب ساعت انداختم ۹ صبح! چقدر کم خوابیده بودم چطوری این همه خواب رو جبران میکردم؟! مامان عجله داشت ی چیزایی بهم گفت و بعد هم جوری ک مطمعن باشه شنیدمشون و هنوز گیج خواب نیستم سوالی بهم نگاه کرد . 

فقط سرم رو ت دادم و سمت اتاقم رفتم کت دامنم رو دیدم ک اماده برام گذاشته بود! زیاد راضی نبودم سمت کمدم رفتم و صابون و مسواکم رو برداشتم ، امروز باید طبق برنامه پیش میرفتم! 

بعد از شستن درست و صورتم سمت اشپز رفتم و مربا و پنیر رو از یخچال بیرون اوردم.

همینجور ک برای خودم تند تند لقمه میگرفتم کارایی ک باید انجام میدادم رو توی ذهنم مرور کردم:اماده کردن لباسام.حموم.شارژ گوشیم.برنامه برای درسام.

ساعت ۱۲ من اماده توی ماشین نشسته بودم

راستش هیچ نظری راجب جایی ک میرفتیم نداشتم و تنها کار مثبتم این بود ک لباسم رو عوض کردم و چیز دیگ ای رو جاش پوشیدم!

سعی کردم مثبت فکر کنم و صبحه تقریبا ظهرم رو با یه اهنگ شروع کنم!

وقتی ک رسیدیم ب باغ بیحوصله تر از قبل لبخندی زدم ( اصلا ادمای اطرافم رو نمیشناختم )

نمیدونم چقدر گذشته بود ک حس کردم گلوم خشک شده( این دیگ چجور جاییه؟ چرا اب نمیارن؟ ) اخرش مجبور شدم از جام بلندبشم و از باغ بیرون بیام ، چشمم ب خاله افتاد بهم گفت برم داخل خونه !

اهانی گفتم و سمت خونه ی روبه روم قدم برداشتم ، وقتی داشتم بند کفشام رو باز میکردم صدای کسی رو شنیدم! ( کجا داری میری؟ ) بهش گفتم ک میخوام برم اب بخورم ! ( و اون لحظه فراموش کردم ک اینی ک روبه روی منه همون ادم شیطون و فضولیه ک نباید بهش اعتماد کرد!)

بهم گفت بیا داخل . از اونجایی ک اصلا خونه رو نمیشناختم پشت سرش وارد شدم

خونه خیلی شلوغ بود و نمیتونستم حتی سرم رو بلند کنم فقط با چشمام دنبال کسی ک خاله بهم گفته بود میگشتم ک بازم صداش رو شنیدم:از پله ها برو بالا

اصلا حواسم نبود چی داره میگه چن ثانیه همیجور بش نگاه کردم ک بازم گفت:مگ تشنت نیست؟ برو بالا خب…

اصولا جاهای خیلی شلوغ من معذب میشم و زیاد اطرافم رو نگا نمیکنم برای همین چند قدم بالا رفتم ک با ی فضای بسته و ی در رو به رو شدم-_- 

همون لحظه بود ک متوجه شدم اوسکولم کرده بود! سرم رو پایین اوردم و نگاهش کردم همینجور ک پوزخند میزد نگام میکرد 

از پله ها پایین اومدم و خونه رو بر انداز کردم چشمم ب اشپز خونه افتاد! اون لحظه ب خودم فحش دادم ک چرا زود تر ندیدمش اونم وقتی ک درست جلوی چشمام بود

بعد از خوردن اب از خونه بیرون اومدم و ب سمت باغ رفتم و دوباره بی حوصله نشستم کاشکی میشد ک فیک بخونم ! ولی دو طرفم محاسره شده بود و با کوچکترین حرکتی اونا متوجه من میشدن:/ 

قبل از ناهار مثل اینکه نورا و یاس باید,میرفتن وسط جمع مینشستن اونجا ک ی دنیایی خونده بشه ( دیگ بیشتر از این نمیدونم ! من کلا در این مورد اطلاعاتم کمه )

نورا ک نی نی بود بلندش کردن ولی یاس:/

سه سالش بود اومده بود تو جمع ما هر کاری میکردیم نمیرفت،رفت کنار دختر خالش ک ی سال کوچیتر از خودش بود نشست گف تا صنا نیا د من نمیام ، صنا هم تا مامانش نمیومد نمیرفت :// حالا هرچی میگیم یاس پاشو ی دقه بیا میگه نه خاله و صنا بیان!

مامان صنا هم نمیرفت بشینه وسط جمع مردا . خلاصه ی بدبختی اینجا داشتیم 

حالا اونا دعا رو شروع کرده بودن یاس پا نمیشد بالاخره زن دایی اومد دست یاس رو گرفت رو کرد سمت صنا اونم بغل کرد برد 

خب صنا چجوری رفت؟ ( زن دایی خاله صنا بود صنا هم دیگ مثل دخترش بود هم ب زن دایی هم مامان میگف پاشد رفت)

دعا ک تموم شد ناهار و اوردن و بدبختی های دیگه

تنها هیچیزی ک حرصم رو در اوردن این بود

ی اقایی بود هی میومد ی فرش میداخت میرفت! بعد من این گوشه نشسته بودم حواسم ب نورا بود این تا میومد منو میدید میگفت کمک بده 

بار اخر گف فامیلیم چیه اعصابم ریخت بهم گوشیم رو پرت کردم زمین ک مامانم سریع بلند شد قضیه رو جمع کرد رفت کمک داد ( اگ میدونستم باید زود تر عصبانی میشدم:/ ) طرف اشنا بود ولی من ب جز خانواده خودمون دیگ هیچکی حتی همسایه هامونم نمیشناسم:||||


(12/1/98) دوشنبه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها