فقط زنگ اول رو اومد و امتحان‌ش رو داد و به بهونه ( گردن دردِش) رفت خونه -_-
بعد از خدافظی به این فکر کردم حالا ک نیست باید چیکار کنم؟ولی بعدش فهمیدم
اون همیشه نیست ، اون فقط زنگ کلاس کناره منه. پس همه چی عادیه!
زنگ های بعد و بعد تر رو با اتفاقات جدیدی گذروندمبعد از زنگ دوم گشنگی بهم فشار اورد و مجبور شدم
برای ریختن چیزی توی شکم عزیزم  از جام بلند بشم و به سمت بوفه برمخب از اونجایی ک هیچ وقت تنهایی بوفه نرفته بودم
و همیشه یکی از دوستام پیش قدم میشد تا خرید کنه دست به دامن طَناز شدم ، 10 هزار تومن پول برای 6 نفر کافی نبود
براتون سواله ک چرا 6 نفر و چرا 10 تومن؟ خب باید توضی بدم ک دوستان من یه مشت گشنه قحطی زده هستن ک هرچی داشته باشی
میخورن! توضی درستش اینه ک ما توی همه چی باهم شریکیم ( مداد ، پاکن ، خودکار ، برگه و حتی کتابمون :/ ) حقیقته محضه!
اگ اشتباه نکنم کل روز رو با طناز گذروندمزنگ اخر ک شد طناز بهم گف: امروز عوض شده بودی . درست میگفت امروز واقعا رفتارم با روزای قبل تغییر کرده بود اما چرا؟ پرسیدم:چطوری شده بودم؟ گفت: خیلی بهتر شدی! میگی میخندی فحش میدی این رفتارات جدیده!
خندیدم ، اره امروز خودم بودم بدون خجالت! نگران این نبودم ک با رفتارم کسی ممکنه راجبم چی فکر کنه و یا این حرفم در این زمان درسته یا نه و اینکه امروز اون اینجا نیست تا احساس خجالت بکنم . پس حق با طناز بود ، ولی چه بد ک فقط یه امروز رو اینجوری هستم
برام جالبه ک از کی اینقدر با طناز صمیمی شدم؟ تا جایی ک یادمه همیشه حسودی میکردم بهش بخاطر اینکه مبینا اینقدر باهاش خوبه و
درست نتونستم اون رو به عنوان دوستم بپذیرم . اما حالا اون رفته توی لیست صمیمی ترین دوستام :)
دوستی ک حالا برام مهم شده . وقتی بر میگردم ب گذشته من و اون یاد چهارشنبه میوفتماون شب بعد از شام یه گوشه دراز کشید !
برام عجیب بود ک چرا نمیره با بقیه ، رفتم سمتش و پرسیدم: چرا دراز کشیدی ؟ خسته ای؟ جواب داد: نه ! بسه دیگه باید بریم خونه!
توی اون لحظه یه طناز دیگ دیدم یکی ک زمان و مکان براش مهم بود یکی ک روی خیلی چیزا حساس بود یکی مثل خودم!
اونجا بود ک اون وارد لیست شد.
وقتی سوار ماشین سرویس شدم خیلی خوشحال بودم همین ک ماشین حرکت کرد با صدای بلندی گفتم: بچه ها باید ی چیزی بگم
امروز خیلی بدون مبینا خوش گذشت ، هیچی توقع همچین حرفی رو اونم از من نداشت . برای چند لحظه همه ساکت شدند میتونستم تعجب رو از چشمای همه شون ببینم با پس سَری ک از تاوان خوردم متوجه شدم ک عصبانیه فقط چند ثانیه وقت داشتم ک حرفم رو اصلاح کنم وگرنه اون وقت باید گور خودم رو میکندم تندی گفتم: نه نههه منظورم این بود که خب درسته امروز نیومده بود ولی اتفاقات جالبی افتاد امروز خجالتی نبودم! حالا همه متوجه منظورم شدند .
( 18/12/97) شنبه ^^


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها