گناه من چیه ک هر روز باهاش چشم تو چشم میشم؟

فکر میکنی ازش میترسم؟ یا چ میدونم خجالت میکشم؟

اصلا! حتی از دیدنش هم خوشحال میشم

یادمه دیروز وقتی حالم خیلی بد بود و صورتم از گریه سرخ شده بود بازم دیدمش

توی راه‌رو ، اون لحظه فقط خواستم منو نبینه و برای اولین بار برگشتم و از یه طرف دیگه رفتم.

میدونم منو دید ، شاید ناراحت شد و همچین توقعی ازم نداشت ولی دوست نداشتم اشکم رو ببینه!

نمیدونم وقتی اون حالم رو میدید چه واکنشی نشون میداد ، هرچی بود فقط ازش فرار کردم .

شاید نمیخواستم ناراحت بشه.

توی این چند هفته بیشتر از گذشته میبینمش و بهش توجه میکنم ، میدونم ک باهم دوست نیستیم و گفتن اینکه بالاخره یه زمانی دوست بودیم چیزی رو عوض نمیکنه!

خیلی مسخرست که من حالا بعد از یه سال دارم بهش توجه میکنم و با خودم میگم: چرا وقتی بهش گفتم هیچ واکنشی نشون نداد؟ چرا بازم همونجوری رفتار کرد؟ ازم متنفر شد؟ از دستم ناراحت شد؟ چرا هیچی بهم نگفت؟؟؟

انگار یه ساله که کور شده باشم وحالا چشم باز کنم و ببینمش!

اصلا چجوری شد ک یهویی بهش توجه کردم از کجا شروع شد؟

یه روز که با فاطمه از بوفه برمیگشتیم ، همینطور که سرم پایین بود و داشتم به حرفاش گوش میدادم یه دفعه برگشت و با داد نسبتا ارومی بهم گفت: اونجا رو مهدیه!

نمیدونم هدفش از این کار چی بود ، یا شاید من دارم همینجوری قضاوت میکنم و اون فقط دیدش.

میتونم بگم ک من فقط هول شدم و گفتم: کو ؟ کجا؟

خودم هم از حرفم شکه شدم ولی دیگه کار از کار گذشته بود . دیدمش که داشت میرفت سمت بوفه اون اصلا ما رو ندید .

از فاطمه پرسیدم: واسه چی همچین حرفی زدی؟

_ هیچی همینجوری ، فقط دیدمش

چیزی نگفتم ، میشه گفت بعد از اون روز بارها و بارها دیدمش گهگاهی باهاش حرف زدم.

فقط یه کلمه: سلام.

چیز دیگه ای نداشتم ک بگم ، چی میگفتم ؟

مثلا یهویی میرفتم و میگفتم ک حالت چطوره یا چه خبر؟

نه اینکه بخوام بگم پشیمونم از اینکه بهش گفتم دیگه دوست نباشیم ، نه!

ولی دوست داشتم ک واسه یه بارم که شده به جای اینکه بهم لبخند بزنه یا هرچی بهم میگفت که ازم دلخوره یا نه

تاوان میگه خیلی کار احمقانه ای انجام دادم ، میگفت میتونستم با هر دوشون باشم هم این رفیقام و هم مهدیه میگفت درسته ک کلاسامون جداست اما میتونستم کار دیگه ای بجز بهم زدن دوستیمون انجام بدم!

در برار حرفاش نتونستم مثل همیشه از خودم دفاع کنم ، شاید درست میگفت و شاید هم نه اما میدونی چیه؟ حوصله اینکه برگردم و فکر کنم ک باید اون موقع چیکار میکردم رو ندارم!

حتی حوصله ندارم بیشتر از اینقدری ک راجبش مینوسم بهش فکر کنم!

من دیگه کی هستم :؟

اصلا چیزی از احساسات سرم میشه؟

معلومه که سرم میشه!

دفاع از خود نباشه » نمیگم ادم احساسی هستم ولی بی احساسم نیستم!

فقط یه جواب : بستگی داره طرف کی باشه

( برای میم جان جانان^^ )

گاهی وقتا فکر میکنی منو نمیشناسی؟

یا یه جور دیگه رفتار میکنم؟

یا اینکه چون سرگرم یه کار دیگه ام بهت توجه نمیکنم ، خیلی خب بزار تکلیفت رو روشن کنم .

من حتی بخاطر اینکه کنارت بشینم هم با مغزم درگیر بودم. شاید تو هرکاری که دوست داری رو انجام بدی اما من نمیتونم هرکاری که دوست دارم رو انجام بدم ، فقط سعی میکنم تا جایی که امکانشه از خط قرمز های مغزم عبور نکنم .

پس حق داری از دستم ناراحت یا دلخور بشی چون من نمیتونم مثل تو رفتار کنم ، اما به منم حق بده چیزی که من درگیرشم پیچیده تر از چیزیه که فکرش رو بکنی! و اگرم چیزی راجبش بهت نمیگم به این فکر کن که من قبلا معتاد یه چیزی بودم و حالا توی ترکم ! پس بزار بهت نگم اون چی بوده تا بخاطر رفتارات و یا هر چیز دیگه ای دچار عذاب وجدان نشی !

و اینکه وقتی پرسیدی ک چرا دلم برات تنگ نمیشه باید بهت بگم : غلط کردم،همین الانم دلم برات تنگ شده

فقط فکر میکردم چون هر شب خوابت رو میبینم دیگه دلم تنگ نمیشه  ولی خب اشتباه فکر میکردم.

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها