In the name of God



میتونست بهترین باشه اما نشد

راستش خودم میتونستم همه چی رو درست کنم

ولی تنها چیزی ک اون لحظه نمیزاشت ک من خوب باشم این بود ک

ی صدایی توی مغزم میپیچید ی چیزی ک بهم میگفت: نه!

هی تکرار میشد!! میدونستم ک میتونم این صدا رو کنار بزنم و مثل ادمای اطرافم بخندم و شاد باشم

اما نمیشد نمیشد من هر کاری هم میکردم بازم نمیتونستم مثل این ادما باشم من متفاوتم

نمیگم از خندیدن بدم میاد یا دوست ندارم شاد باشم،نه! من عاشق خندیدن و شاد بودنم ولی چرا درست وقتی ک باید بخندم حالم بده؟

گاهی وقتا از خودم میپرسم : تو چجور دختری هستی؟ چرا مث اونای دیگ عاشق رقصیدن و شیطنت نیستی؟ چرا علاقه ای ب عروسکا و چیزای دخترونه نداری؟ چرا مث دخترای دیگ عاشق خرید کردن و بیرون و گذشت و گذار نیستی؟ چرا نمیتونی توی مهمونی ها مثل همه لبخند بزنی و از ته دلت شاد باشی ؟ مشکل چیه؟ و هیچ جوابی برای این مدلی بودنم ندارم

تنها چیزی ک ب خودم میگم اینه:من همینم! درسته قرار نیست ادما مث هم باشن ولی این مدلی ک من هستم هم نه!

من میتونستم دیروز بهترین باشم اما نشدو امروزم میتونستم بهترین باشم و نخواستم! واقعا شَک میکنم ب خودم ( صبحی مامانی رفت خرید و ازم خواست ک باهاش برم قاعدتا باید کمی ذوق مرگ میشدم و زودی اماده میشدم تا باهاش بیرون برم اما فقط هدفونم رو توی گوشم گذاشتم و بهش گفتم: من نمیام! ) چرا نرفتم؟ مشکل چی بود؟ چی توی خونه جالب بود ک من ب خرید کردن و بیرون رفتن ترجیح داده بودم ؟ آه هیچ وقت درست و حسابی نتونستم فکر کنم و ببینم مشکل از کجاستهر وقت ک سعی میکردم کمی خودم رو بهتر کنم تنها نتیجه اش میشد یه سردرد و 4 ساعت خواب



bts

معرفی میکنم

بی تی اس یا بنگتن یه گروه پسر خواننده کره ای بســـــــِآآآآآآآآر معـــــــــــــــــــــروف!! به طرفداران بی تی اس آرمی میگن

شامل 7 پسر کیوت جیگر با نام های

کیم نامجون » لیدر گروه رپر ترانه‌سرا ، تهیه‌کننده موسیقی 24 ساله

کیم سوکجین » ووکال، ویژوال (چهره گروه) 26 ساله

مین یونگی » رپر اصلی، ترانه‌سرا، تهیه‌کننده موسیقی 25 ساله

جانگ هوسوک»رپر، دنسر اصلی، ترانه‌سرا، تهیه کنندهٔ موسیقی 24 ساله

پارک جیمین»ووکال، دنسر، ویژوال 23 ساله

کیم تهیونگ»ووکال ، ویژوال، بازیگر 23 ساله

جئون جونگ کوک»ووکال اصلی، دنسر، مکنه (کوچکترین عضو) 21 ساله

خب خب میرسیم به اصلی ترین قسمتاش

اولا هر کدوم یه سری لقب ها دارند ک من تا جایی ک خودم میدونم میگم

نامجون اول بهش میگفتن رپمانسر یعنی هیولای رپ ولی عوض کرد گذاشت آر اِِِِم RM ایشون زبان انگلیسی‌ش فول فوله! بسیار هم کیوت و معروفه به بابای گروه آی کیوش 148 می باشد خیلی هم منحرفه اولین باری هم ک فیلم +18 دیده 8 سالش بوده

سوکجین هم بهش میگیم جین ، خیلی خودشیفه‌س و به همه گفته ک خیلی خوشگله یه بارم ی فن بهش گف خیلی خوشگلی و اون جواب داد: میدونم! ب قیافش خیلی مینازه ، بزرگ ترین عضو گروهه ولی عین این بچه 8 ساله هاست کلی جوک بابا بزرگی تعریف میکنه

معروفه به مامان گروه آشپزیش عالیه! شیشه پاک کنی میخنده

مین یونگی همه بهش میگن شوگا البته اعضا میگن یونگیخیلی مهربونه البته کلی ام خوابالو اول ک ببینیش فکر میکنی سرد ترین ادم روی زمینه اما اون خیلی کیوت و مهربونه ، ی گربه گوگولی ام داره ، آگست دی هم یکی از لقباشه فکر کنم

هوسوک بهش میگن جی هوپ قیافش شبیه اسبه خوش قیافه و کیوته جیغ جیغو و ترسو ترین عضو گروهه از همه چی میترسه انگلیسیش هم افتضاحه

جیمین اسمش همینه لقبی نداره علاقه زیادی ب رنگ کردن موهاش داره خیـــــــــــــــــلی کیوته البته خودش دوس داره مردونه باشه

صدای نازکی داره خیلی مهربونه و مراقب همه اعضا هست

تهیونگ ، لقبش وی هست V خوش قیافه و ی ادم عجیب غریبه کیوته بازیگر خوبیه توی سریال هوارانگ بازی کردهانیمه خیلی نگاه میکنه یه سگ به اسم یونتان داره

جونگ کوک کوچیک ترین عضو گروهه عاشق شیر موزه ، قبلا دوس دختر داشته ولی دختره ولش کرده ، لقبی نداره حرف همه اعضا ب جز جین رو گوش میده خیلی شیطون و بازیگوشه و کپی خرگوشاس

اینم بی تی اس ^^



اگه یه روز به این فکر کردى که 
همه راه ها برات بن بست شده و 
فقط تویى که مشکل دارى
فقط کافیه برى جلوى آینه و چند بار تکرار کنى: 
هیچ انسانى کامل نیست  
هیچ انسانى کامل نیست ؛
چون آدما مثلى پازل هستن که باید تکه های مختلفشونو با کلی آزمون و خطا به هم وصل کنن تا کامل بشن 
و این تمامِ زندگی طول میکشه!





بیاین یکبار برای همیشه ماجرای "قلب" (ایموجی) گذاشتن رو تموم کنیم

بیای ❤️ = عشق

= دوستی

= تمایل جنسی

= ابراز همدردی

= وفا داری و اعتماد

= لذت زندگی


فردا پس فردا یکی قلب میفرستع بدونی معنیش چیه :| 


(یهویی یاد قلب یکی افتادم بنفش بود)



‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌


در کل امروز هیچ درس خاصی نداشتیم و راحت بودم:/ 

ولی نمیدونم چرا وقتی رفتم مدرسه حالم گرفته شد

اولش از عالم و آدم شاکی بودم و اصلا حال و حوصله نداشتم 

ولی بعدش هوا کم کم سرد شد و کلا حال و هوای دپرسی از سرم پرید-__-

‌از بحث دور نشیم! زنگ اول زبان داشتیم 

با اینکه نباید بگم ولی میگم دلم واسه مبینا میسوزعالان سه هفته اس ک زبان داریم و همش از مبینا میپرسه!  و در تمام این سه هفته حتی یه بارم از من نپرسیده  

البته خداروشکرچون اصلا نخونده بودمولی خیلی ظلمه همش از مبینا میپرسه

از این ک بگذریم میرسیم ب زنگ دوم و مظلومی معلم ادبیاتمون بیچاره ، دلم بیشر از مبینا برای اون میسوزه خیلی گناه داره اخه ما خیلی اذیتش میکنیم  

اونقدری بهش فشار اومد ک رو کرد سمتمون و گفت:بچه ها میخواین اگ حالتون بده برید بیرون یع هوایی بخورید بیاید؟ ناراحت نمیشم برید حالتون ک خوب شد بیاید داخل 

اولش احساساتی شدم ولی بعدش ک دیدم کلاس کلا ساکت شد با خودم گفتم: گور بابای منفی و دفتر و هرچی بعدشم از جام بلند شدم ک برم بیرون

اون سه تا عم پاشدن اومدن ( دوستام :| ) رفتیم بیرون اب خوردیم گفتیم خندیدیم و اومدیم 

البته اتفاقات دیگری هم رخ داد ک متاسفانه باید سانسور بشه *فیضول*

وقتی اومدیم کلاس ، درس ک تموم شد و هفته اخرم هم بود شروع کرد ب معذرت خواهی و اینجور چیزا گف اگ معلم بعدی بوده حلالش کنیم و نمیخواسته ما رو اذیت کنه و .

تهش دیدم همش اون داره معذرت خواهی میکنه منم اروم گفتم: خانم اگه ماهم اذیتتون کردیم مارو ببخشین 

از همه اینا هم بگذریم میرسیم ب زنگ اخر ک معلم نداشتیم و زیادی جالب نبود

وقتی داشتم میومدم خونه زهرا ( دختر عموم ) در باره یه کتابی با دوستش حرف میزد منم فضول پرسیدم داستانش چیه ، بهم گف ک خیلی غمگینه و اینجوریا بیشتر کنجکاو شدم اخه من عاشق داستانای غمگینم هیچی دیگ الان کتاب دستمه و منم معتادش شدم قید امتحاتمو زدم نشستم دارم میخونم 

اسمش : کف خیابون،  برا من جالب بود . داستانش پلیسیه 

چن تا دعا کنم شاید اینجا جواب داد : خدایا الهی من فدات بشم، یه کمکی کن صب امتحانم رو خوب بدم، تقلبامم نوشتم امادس! قربون دستت دیگ زحمت خودته و اینکه

مرسی  همیشه هوامو داشتی مخصوصا امروز!  قربونت فدات بوس بوس


فقط زنگ اول رو اومد و امتحان‌ش رو داد و به بهونه ( گردن دردِش) رفت خونه -_-
بعد از خدافظی به این فکر کردم حالا ک نیست باید چیکار کنم؟ولی بعدش فهمیدم
اون همیشه نیست ، اون فقط زنگ کلاس کناره منه. پس همه چی عادیه!
زنگ های بعد و بعد تر رو با اتفاقات جدیدی گذروندمبعد از زنگ دوم گشنگی بهم فشار اورد و مجبور شدم
برای ریختن چیزی توی شکم عزیزم  از جام بلند بشم و به سمت بوفه برمخب از اونجایی ک هیچ وقت تنهایی بوفه نرفته بودم
و همیشه یکی از دوستام پیش قدم میشد تا خرید کنه دست به دامن طَناز شدم ، 10 هزار تومن پول برای 6 نفر کافی نبود
براتون سواله ک چرا 6 نفر و چرا 10 تومن؟ خب باید توضی بدم ک دوستان من یه مشت گشنه قحطی زده هستن ک هرچی داشته باشی
میخورن! توضی درستش اینه ک ما توی همه چی باهم شریکیم ( مداد ، پاکن ، خودکار ، برگه و حتی کتابمون :/ ) حقیقته محضه!
اگ اشتباه نکنم کل روز رو با طناز گذروندمزنگ اخر ک شد طناز بهم گف: امروز عوض شده بودی . درست میگفت امروز واقعا رفتارم با روزای قبل تغییر کرده بود اما چرا؟ پرسیدم:چطوری شده بودم؟ گفت: خیلی بهتر شدی! میگی میخندی فحش میدی این رفتارات جدیده!
خندیدم ، اره امروز خودم بودم بدون خجالت! نگران این نبودم ک با رفتارم کسی ممکنه راجبم چی فکر کنه و یا این حرفم در این زمان درسته یا نه و اینکه امروز اون اینجا نیست تا احساس خجالت بکنم . پس حق با طناز بود ، ولی چه بد ک فقط یه امروز رو اینجوری هستم
برام جالبه ک از کی اینقدر با طناز صمیمی شدم؟ تا جایی ک یادمه همیشه حسودی میکردم بهش بخاطر اینکه مبینا اینقدر باهاش خوبه و
درست نتونستم اون رو به عنوان دوستم بپذیرم . اما حالا اون رفته توی لیست صمیمی ترین دوستام :)
دوستی ک حالا برام مهم شده . وقتی بر میگردم ب گذشته من و اون یاد چهارشنبه میوفتماون شب بعد از شام یه گوشه دراز کشید !
برام عجیب بود ک چرا نمیره با بقیه ، رفتم سمتش و پرسیدم: چرا دراز کشیدی ؟ خسته ای؟ جواب داد: نه ! بسه دیگه باید بریم خونه!
توی اون لحظه یه طناز دیگ دیدم یکی ک زمان و مکان براش مهم بود یکی ک روی خیلی چیزا حساس بود یکی مثل خودم!
اونجا بود ک اون وارد لیست شد.
وقتی سوار ماشین سرویس شدم خیلی خوشحال بودم همین ک ماشین حرکت کرد با صدای بلندی گفتم: بچه ها باید ی چیزی بگم
امروز خیلی بدون مبینا خوش گذشت ، هیچی توقع همچین حرفی رو اونم از من نداشت . برای چند لحظه همه ساکت شدند میتونستم تعجب رو از چشمای همه شون ببینم با پس سَری ک از تاوان خوردم متوجه شدم ک عصبانیه فقط چند ثانیه وقت داشتم ک حرفم رو اصلاح کنم وگرنه اون وقت باید گور خودم رو میکندم تندی گفتم: نه نههه منظورم این بود که خب درسته امروز نیومده بود ولی اتفاقات جالبی افتاد امروز خجالتی نبودم! حالا همه متوجه منظورم شدند .
( 18/12/97) شنبه ^^


گناه من چیه ک هر روز باهاش چشم تو چشم میشم؟

فکر میکنی ازش میترسم؟ یا چ میدونم خجالت میکشم؟

اصلا! حتی از دیدنش هم خوشحال میشم

یادمه دیروز وقتی حالم خیلی بد بود و صورتم از گریه سرخ شده بود بازم دیدمش

توی راه‌رو ، اون لحظه فقط خواستم منو نبینه و برای اولین بار برگشتم و از یه طرف دیگه رفتم.

میدونم منو دید ، شاید ناراحت شد و همچین توقعی ازم نداشت ولی دوست نداشتم اشکم رو ببینه!

نمیدونم وقتی اون حالم رو میدید چه واکنشی نشون میداد ، هرچی بود فقط ازش فرار کردم .

شاید نمیخواستم ناراحت بشه.

توی این چند هفته بیشتر از گذشته میبینمش و بهش توجه میکنم ، میدونم ک باهم دوست نیستیم و گفتن اینکه بالاخره یه زمانی دوست بودیم چیزی رو عوض نمیکنه!

خیلی مسخرست که من حالا بعد از یه سال دارم بهش توجه میکنم و با خودم میگم: چرا وقتی بهش گفتم هیچ واکنشی نشون نداد؟ چرا بازم همونجوری رفتار کرد؟ ازم متنفر شد؟ از دستم ناراحت شد؟ چرا هیچی بهم نگفت؟؟؟

انگار یه ساله که کور شده باشم وحالا چشم باز کنم و ببینمش!

اصلا چجوری شد ک یهویی بهش توجه کردم از کجا شروع شد؟

یه روز که با فاطمه از بوفه برمیگشتیم ، همینطور که سرم پایین بود و داشتم به حرفاش گوش میدادم یه دفعه برگشت و با داد نسبتا ارومی بهم گفت: اونجا رو مهدیه!

نمیدونم هدفش از این کار چی بود ، یا شاید من دارم همینجوری قضاوت میکنم و اون فقط دیدش.

میتونم بگم ک من فقط هول شدم و گفتم: کو ؟ کجا؟

خودم هم از حرفم شکه شدم ولی دیگه کار از کار گذشته بود . دیدمش که داشت میرفت سمت بوفه اون اصلا ما رو ندید .

از فاطمه پرسیدم: واسه چی همچین حرفی زدی؟

_ هیچی همینجوری ، فقط دیدمش

چیزی نگفتم ، میشه گفت بعد از اون روز بارها و بارها دیدمش گهگاهی باهاش حرف زدم.

فقط یه کلمه: سلام.

چیز دیگه ای نداشتم ک بگم ، چی میگفتم ؟

مثلا یهویی میرفتم و میگفتم ک حالت چطوره یا چه خبر؟

نه اینکه بخوام بگم پشیمونم از اینکه بهش گفتم دیگه دوست نباشیم ، نه!

ولی دوست داشتم ک واسه یه بارم که شده به جای اینکه بهم لبخند بزنه یا هرچی بهم میگفت که ازم دلخوره یا نه

تاوان میگه خیلی کار احمقانه ای انجام دادم ، میگفت میتونستم با هر دوشون باشم هم این رفیقام و هم مهدیه میگفت درسته ک کلاسامون جداست اما میتونستم کار دیگه ای بجز بهم زدن دوستیمون انجام بدم!

در برار حرفاش نتونستم مثل همیشه از خودم دفاع کنم ، شاید درست میگفت و شاید هم نه اما میدونی چیه؟ حوصله اینکه برگردم و فکر کنم ک باید اون موقع چیکار میکردم رو ندارم!

حتی حوصله ندارم بیشتر از اینقدری ک راجبش مینوسم بهش فکر کنم!

من دیگه کی هستم :؟

اصلا چیزی از احساسات سرم میشه؟

معلومه که سرم میشه!

دفاع از خود نباشه » نمیگم ادم احساسی هستم ولی بی احساسم نیستم!

فقط یه جواب : بستگی داره طرف کی باشه

( برای میم جان جانان^^ )

گاهی وقتا فکر میکنی منو نمیشناسی؟

یا یه جور دیگه رفتار میکنم؟

یا اینکه چون سرگرم یه کار دیگه ام بهت توجه نمیکنم ، خیلی خب بزار تکلیفت رو روشن کنم .

من حتی بخاطر اینکه کنارت بشینم هم با مغزم درگیر بودم. شاید تو هرکاری که دوست داری رو انجام بدی اما من نمیتونم هرکاری که دوست دارم رو انجام بدم ، فقط سعی میکنم تا جایی که امکانشه از خط قرمز های مغزم عبور نکنم .

پس حق داری از دستم ناراحت یا دلخور بشی چون من نمیتونم مثل تو رفتار کنم ، اما به منم حق بده چیزی که من درگیرشم پیچیده تر از چیزیه که فکرش رو بکنی! و اگرم چیزی راجبش بهت نمیگم به این فکر کن که من قبلا معتاد یه چیزی بودم و حالا توی ترکم ! پس بزار بهت نگم اون چی بوده تا بخاطر رفتارات و یا هر چیز دیگه ای دچار عذاب وجدان نشی !

و اینکه وقتی پرسیدی ک چرا دلم برات تنگ نمیشه باید بهت بگم : غلط کردم،همین الانم دلم برات تنگ شده

فقط فکر میکردم چون هر شب خوابت رو میبینم دیگه دلم تنگ نمیشه  ولی خب اشتباه فکر میکردم.

 

 


اخه الان وقتش بود؟؟ من تازه خوب شده بودم:((((

اصلا خوب نشده بودم هنوزم سرفه میکردم ، بازم از نوع سرما خوردم

بد شانسی پشت بد شانسی ! اون از 6 درس امتحان و علوم و اینم از حال من

تازه چقدر واسه امروز برنامه داشتم . قرار بود عصری برم بیرون ( البته رفتم :) هر چیزی جای خودش)

میدونی چیه؟ همیش تقصیر خودمه! دیشب وقتی رفتم بخوابم حس کردم گلوم یکم درد میکنه هاا ولی حوصله نداشتم

دارو بخورم واسه همین گرفتم خوابیدم :/  و امروز هم پاشدم دیدم سرما خوردم :|| اخه چرااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به اعتقاد من امروز یه روز نحسه ! حالا چراشو نمیگم چون درک نمیکنید . صبحی بیدار شدم ی چیزی کوفت کردم با گلو درد رفتم مدرسه

همینجور ک باخودم درگیر برنامه امروز و خرید و خواب و درسا بودم سوار ماشین شدم و حرکت کردیم .

قرار شد ک تو ماشین 15 دقیقه تا مدرسه رو کتاب ( کف خیابون ) رو بخونم وقتی ام رسیدم مدرسه زنگ اول و دوم رو هم مرور کنم مطالعات ک امتحان داشتیم. حالا بببین چی شد ! -_-

همه چی خوب بود تا اینکه رسیدیم مدرسه اصلا نمیدونم چرا وقتی میرسم مدرسه کلا بی حال میشم

از  اونجایی ک صبی قرص خورده بودم . حالا روم اثر کرده بود و دیگه حالم بدتر بود

زنگ اول هنر داشتیم نمیدونم از بدشانسی من بود یا چی ک خانم‌مون برگشت گف : هوا خوبه پاشید بریم بیرون:/

اخه چراااا؟؟؟ هیچی دیگ کلا حس درس خوندن هم پرید از بس حالم بد بود فقط همون کتابه ک معتادش شدم رو ورداشتم و اومدم بیرون

همچین ک اومدیم دیدم یا خدا چقدر هوا سردع! کلا همینجور از صبی بدبختی داشتم ها

رفتم ی جا ک افتاب باشه لاقل یخ نزنم خدایی نمیخوام قضیه رو بزرگش کنم ولی چرا وقتی مریض میشم کلا از نظر روحی داغون میشم؟

فقط من اینطوریم؟ نشسته بودم ی گوشه تو حال خودم . بغض کرده بودم نمیدونستم چ مرگمه!

اولش ک میخواستم کلا بزنم زیر گریه . حالا خوبه ی سرما خوردگی بود:/ اگ ی مرگ دیگم بود چیکار میکردم؟

از همینجا خداروشکر میکنم ک سالمم -_- وگرنه عمرا اصن زنده میموندم.

در کل بگم ک از بس سرد بود رفتم اجازه بگیرم برم داخل کلاس معلم نزاشت فک کرد میخوام درس بخونم منم ک

بچه احساسی همینجور بغض کرده بودم . خدایی اگ ی کلمه دیگ میگفت همونجا گریه میکردم:||

هیجی نگفتم فقط ی حرفی زد خندم گرفت ، گفتم: خانم سرده ! برم داخل کلاس

گفت:  هوا به این خوبی میخوای چادر منو بدی روت؟ ( ناموسا؟ چادر؟؟ به اون نازکی چیکار میکنه؟؟)

بعدش کلا ازش نا امید شدم خواستم برم ک رو کرد ب بچه ها گفت: بچه ها دوستتونو گرم کنید 0_0

وات؟؟ گرم کنیند؟؟؟ خدایی؟؟ الان این یعنی چی؟؟ اگ اشتباه نکنم زینب بود: خانم چیکار کنیم؟

خخخ مگه اونا بخارین؟ .

از این قسمت هم بگذریم هرکاری کردم اشکم در نیومد :/ یعنی دو سه قطره میومد ک خودم پاکشون میکردم.

دیدین وقتی یکم حالتون بده اشکتون نمیاد ولی وقتی یکی میگه چیشده میخواین همون لحظه گریه کنید؟

حالم بد بود سرم خیلی درد میکرد کتاب گذاشته بودم رو سرم .  دیدم خانم داره نگام میکنه گف: دلم برات میسوزه

بیچاره من :( ابنقد حالم بود ک طفی دلش سوخت ولی خو کاری نمیتونست انجام بده هیچی دیگ منم همونجا عر زدم

دیدم اشکام خیلی زیادنخیلی خب بیا مثل ادم بنویسیم.!

حالم خیلی بد بود پاشدم رفتم داخل کلاس در رو محکم بستم. رفتم سمت میز ک یهو در باز شد ( فاطمه بود) عصبانی بود .

مغنعه‌ام رو کشیدم جلو و گریه کردم برگشت گفت: چته؟ خودمم نمیدونستم چمه !! فقط گریه کردم

دید خیلی مظلومم اومد بغلم کرد ( اخی دلم برا خودم سوخت) صحنه احساسی شد صب کنید.

منم تو بغلش عر زدم بعد یا فیلما افتادم همینجور وسط گریه با خودم داشتم فک میکردم ک چرا مث فیلما اهنگ غمگین پخش نمیشه و این چیزا بعد پی بردم ک خیلی اوسکولم و متوجه شدم تنهایی گریه کردن خیلی بیشتر میچسبه!

واسه همین سرمو گذاشتم رو میز و گریه کردم اونم میخواست بدونه چمه . من فقط میخواستم گریه کنم ! حتی خودمم نمیدونستم چمه و چرا میخوام گریه کنم . اصلا چرا من حالم بد بود؟ نمیدونم

خوب یادمه داشتم التماسش میکردم ک بزاره گریه کنم . اخه داشت میگفت: گریه نکن

یاد اون روز افتادم روزی ک حالم خیلی بد بود و پشت خوابگاه مدرسمون نشستم و از ته دل گریه کردم و اونجا زهرا سعی داشت حالم رو خوب کنه و هرچی میگفت چمه من فقط بهش میگفتم: ترو خدا بزار گریه کنم.

نمیشد بغض کنی ، خفت میکنه! در هر صورت نمیدونم از اوسکولی من بود یا چی

ک حیدری گفت: اگ اینقد حالت بده چرا نمیری خونه؟ منم مث بچه ها گفتم : هیچی نیست بیاد دنبالم

اینقد لحنم بچه گونه بود ک خندید خودمم خندیدم! -_- خخخ الانم ک یادش میوفتم خندم میگیره وسط گریه داشتم میخندیدم.

خیلی باحال بود . حتما امتحان کنید !

حالا اون هی سوال میپرسید منم هی بچه گونه جواب میدادم و بازم میخندیدیم . جالبش اینجا بود ک اشکام قطع نمیشد هم میخندیدم و هم گریه میکردم اخرش هم دو تا دستمال بهم داد گف بریم دفتر زنگ بزنیم شاید بیان دنبالم

کلا امتحان رو بیخیال بشید! من اصلا درس برام مهم نیست!

اومدیم بیرون ک مبینا هم اومد و گفت چمه . از اونجایی ک گریه کرده بودم صورتم خیلی افتض بود سرخ شده بودم . بعد این بیچاره گیج بود چون داشتم میخندیدم . فاطمه هم داشت با خنده داستان منو توضی میداد.

بعد اینک اب زدم ب صورتم رفتم دفتر . مدیر نبود! شِت!! معلوم نبود کدوم گوری رفته بود

نزاشتن زنگ بزنم . حالا هم ک باید گریه میکردم یکی دلش برام میسوخت اشکامم نمیومد:/

از اینا ک بگذریم میرسیم ب وقتی حالم بد تر شد. حالا ک گریه کرده بودم حس میکردم سرم سنگین شده!

و خیلی هم درد میکرد. نمیدونم چطوری ک زینب و بتول هم اومدن دوباره رفتیم تو کلاس دیگ اونجا از بس خفه بود

علاوه بر سر درد و گلو درد و اینا حالت تهو هم گرفتم! :| کلا من بدشاس ب دنیا اومدم

خلاصه بگم ک اون زنگ نشد من زنگ بزنم و زنگ تفریح خورد . با بچه ها اومدیم بیرون درکل هرجا من میرفتم اینا هم میومدن دنبالم!

هی من میرفتم هی اینا میومدن بابا باشه فهمیدم نگران منین ولی جلو شما خو نمیتونم بالا بیارم!

رفتم سمت دسشویی . اینا هم اومدن :/ روم نشد برم تو زشت بود 5 نفر دیگ هموجا نزدیک دسشویی نشستم

اینا هم اومدن کنارم نشستن.

یکم  اونجا حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم تا یهو چشمم ب دختر عموم افتاد. نمیدونم چی شد ک یهو پاشدم رفتم سمتش و بهش گفتم حالم بده بعد همونجا هم بغض کردم اینم دلش برام سوخت ( درکل من اصن کم گریه میکنم جلو این هیچ وقت گریه نکرده بودم مگر اینکه مشئله خیلی مهمی باشه اون موقع) دید حالم خیلی بده رنگ ب رو نداشتم دوباره از نو رفتیم دفتر اونجا گذاشتن زنگ بزنم.

اومدم زنگ بزنم دیدم شماره یادم نیست:/// با بدبختی شماره مامانم رو گرفتم ک جواب نداد -_- شماره خودمم ک کلا یادم رفته بود

یعنی اینقد حالم بد بوداااا! اخرش اینقد زنگ زدم ک بالاخره مامان جواب داد.

حالا بماند ک چــــــــــــــــــــقـــــــــــــــــــــــــدر طول کشید ک مامان اینا بیان دنبالم .

بدبختی از جایی شروع شد ک من سوار ماشین شدم.

چرا چون دیدم . بابا ، مامان ، صادق ( داداشم) همشون اومدن! قطعا واسه من ک نیومدن پ چرا و اومدن؟

بعــــله اونا هم سرما خورده بودن . حالا باید خانوادگی میرفتیم دکتر!

امروز هرچی پول تو کارتم بود پرید . همش خرج دکتر و اینا شد الانم 300 تا تک تومنی توش هس ک نمیدونم باهاش چیکار کنم؟

ب نظرتون میتونم ی ادامسی چیزی بگیرم؟ یا بزارم سود بیاد روش؟

درکل امروز اصن شانس نداشتم . همه چی گوه بود تنها چیزی ک خوب بود این بود ک تونستم فقط کتابم رو بخونم
 

پ.ن: حالا نمیدونم صب چ غلتی کنم؟ ( مربوط ب یه قضیه دیگس ). بیخیال . هرچی شد شد



M

گذاشتن اسمت برای رمز گوشیم 

بهترین بی عقلی دنیا بود ^^

اسمت با تمام کوتاهی و زیباییش چیز خوبی برای گوشیه درب و داغونم بود

اون شب وقتی رمز گوشیم رو عوض کردم ، وقتی ک تو حال خودم بودم و داشتم گوشه ای از یاداشتام متن مینوشتم ، درست زمانی ک طناز کنارم نشسته بود 

یهویی گوشی خاموش شد و من با همون حالم سعی میکردم رمز رو بزنم. حتی چشم بسته هم رمز رو حفظ بودم ولی گوشی چیز دیگه ای میگفت اولش با بیخیال تمام دو سه بار تکرار کردم ولی دیدم غلطه!

گیج شده بودم،چطور رمز رو فراموش کردم؟ یعنی رمز دیگه گذاشتم؟؟ خوب دقت کردم …

اونجا بود ک متوجه شدم ، من اونقدر درگیر نوشته هام بودم ک بدون هیچ فکر کردنی فقط اسمت رو میزدم ! غافل از اینکه قبل از رسیدن ب اون خونه من توی ماشین رمز رو عوض کردم 

لبخندی کوچولو مهمون لبام شد

چقدر کم حافظه و خنگ شده بودم 

ولی خنده دار ترینش همین بود 

تنها چیزی ک از مغزم پاک نمیشه اسم توعه!


پ.ن:تنها چیزی ک ازش خسته نمیشم نوشتن راجب توعه ، حالا هی بگو متن بنویسم




امروز هم باهات حرف زدم مثل دیروز !

اگه قرار باشه روزهایی ک مدرسه نمیریم همش با تو حرف بزنم دوس دارم تابستون زود تر شروع بشه!

شاید هم فکر خوبی نباشه:(

خوب من هر روز تو مدرسه میبینمت و دلم برات تنگ نمیشه اما پشت این تلفن معلومه ک دلم برات تنگ میشه

اونم چهارماه تابستون 0_0 اوه خدای من اصلا شوخی بردار نیست!

گفتم دلتنگی یاد شبی ک بندر بودم افتادم! 

اون شب خاله مشغول خابوندن نورا بود و من روی مبل نشسته بودم و داشتم برای اولین بار شیر برنج میخوردم و مهدی کنارم نشسته بودم و منتظر نظر بود!

وقتی قاشق اول رو خوردم متوجه شوریش,شدم! ولی من چیزی از این خوراکی عجیب سردر نمیاوردم!

پس گفتم:خوبه  

خونه خیلی ساکت بود و من همینطور ک در ارامش شیربرنج رو میخوردم ب درو دیوار هم نگاه میکردم اخرش هم خاله پاشد تا بره وسایلش رو از خونه شون بیاره!

اپارتمانشون کنار خونه مهدی اینا بود خاله تاکید کرد ک اگه اهنگ گذاشتیم حواسمون باشه ک نورا بیدار نشه اونم تا زمانی ک برمیگرده!

همین ک خاله بیرون رفت مهدی پرید گوشیش رو برداشت 

چند دقیقه بعدخونه روی هوا بود !

اون در حالی ک شیر برنج مورد علاقش رو میخورد بدنش رو با اهنگ ت میداد 

اگه در حالت عادی بودم قطعا از مبل دل میکندم و منم باهاش میرقصیدم

ولی نمیدونم چی باعث شده بود ک یه گوشه کز کنم…

چند دقیقه ک گذشت اونم از رقصیدن خسته شد و اهنگ رو عوض کرد ، حالا جفتمون با ی اهنگ غمگین عاشقانه مشغول خوردن شیر برنج بودیم 

من با بی میلی قاشق رو بالا میاوردم و شیربرنج رو میخوردم ولی 

مهدی برعکس من با اشتیاق شیربرنج میخورد 

کمی ساکت شده بود ، جای تعجب داشت! واقعا میگم ! اون هیچ وقت گوشه گیر و ساکت نبود 

گفتم شاید دل تنگ مامانشه! 

" اونا برای چند روز رفته بودن جایی"

تا اون موقع ب کلمات اهنگ گوش نکرده بودم راستش من ب غیر از اهنگ های موردم علاقم ب اهنگای دیگه توجهی نمیکنم 

حالا ک داشتم متن اهنگ رو گوش میدادم فهمیدم ک برای چی ساکت شده!

منم دست کمی از اون نداشتم ولی ازش خواستم تا بزنه اهنگ بعدی 

خیلی زود تر از اون چیزی ک فکرشو کنم ظرفش خالی شد و رفت تا دوباره پرش کنه ، گوشیش رو برداشتم و شانسی روی ی اهنگ کلیک کردم " انگار خوشی به ما نیومده -_-" این یکی بدتر از اون بود

اشتهام کور شد … ظرف رو سر جاش گذاشتم ، نمیدونم شانس بود یا چی ک گوشی مهدی زنگ خورد و باند رو خاموش کرد " مامانش بود"

گوشیشم رو برداشتم و رفتم سمت بالکن هوا زیاد سرد نبود 

از این بالا چقدر شهر پر نور و خوشگل بود 

ولی هنوز حال من خوب نبود! 

نگاهی ب گوشیم انداختم و مخاطبام رو چک کردم 

دلم میخواست ب همشون زنگ بزنم 

ولی اصلا ساعت مناسبی نبود!

از بالکن ک بیرون اومدم دوباره اهنگ پخش شده بود این دفه برخلاف قبلی ی اهنگ شاد بود 

روی منکه تاثیری نداشت ، خاله ک اومد دعوامون کرد و گفت صداش رو کم کنیم همه خوابن! راست میگفت ساعت از ۱۱ گذشته بود

و بعدش رفت تا نگاهی ب نورا بندازه 

گوشیم رو برداشتم … اههه من چرا نت نداشتم؟؟ تف ب این زندگی!

بعد اینکه مهدی اتصالش رو روشن کرد و خیلی هم تاکید ک زیاد از نتش استفاده نکنم م رو روشن کردم و رفتم توی تلگرام 

دقیق یادم نمیاد اولین کاری ک انجام دادم چی بود اما میدونم ک بهت پیام دادم! و گفتم :دلم برات تنگ شده…^-^


پ.ن:دلت برام تنگ نشده؟


امروز ک رفتم و خاطرات گذشتم رو خوندم
فهمیدم چقدر احساسی بودم و خبر نداشتم
وقتی شروع کردم به خودن ، انگار توی همون روزا بودم ، چقدر گذشت
چقدر طفول بودم و خبر نداشتم به اون روزام حسودی میکنم!
اون موقع ها جدی تر بودم ، هدف داشتم ! یکی بود ازش متنفر بودم و یکی بود که دوسش داشتم
چقدر خاطره زنده شدنقضاوت‌های اشتباهمگریه های بی خودیمتهمت های و حرف هایی
ک از روی دلخوری و ناراحتی میزدم ، چقدر زمان زود گذشت
 این زمان لعنتیِ زود گذر همه چیو خراب کرد
اگ یه وقتایی که حالمون خوب بود زمان وایمیستاد و میزاشت یکم بیشتر لذت ببریم چقدر خوب میشد
کاشکی میتونستیم زمان رو برگردونیم به این روزا ! دلم میخواد برگردم به چهارشنبه ، زنگ تفکر
اگه برمیگشتم هیچ وقت در اون کتاب رو باز نمیکردم!


‏حتی کوچکترین حرکت شما
میتونه تو حال و روز یه آدم
تاثیر بذاره
انقدر نسبت به بقیه بی‌تفاوت نباشید.



 

천진난만 청순가련
بی گناه و حساس
새침한 척 이젠 지쳐 나
خسته از تظاهر کردن
귀찮아
دیگه برام بسه
매일 뭐 해 어디야 밥은 잘 자
داری چیکار میکنی؟ کجایی؟ چیزی خوردی؟ شب بخیر
Baby 자기 여보 보고 싶어
عزیزم، عشقم، عسلم دلم برات تنگ شده
다 부질없어
همه اینا بی فایده است
You got me like
کاری با من کردی که فکر کنم
이건 아무 감동 없는
این یه داستان عشقی جذاب نیست
어떤 설렘도 어떤 의미도
نه عشق… نه صداقتی
네겐 미안하지만
شرمنده
I’m not sorry
اما من متاسف نیستم
오늘부터 난 난 난
از امروز به بعد
빛이 나는 솔로
من به تنهایی میدرخشم
빛이 나는 솔로
من به تنهایی میدرخشم
I’m going solo lo lo lo lo lo
خودم تنهایی میرم جلو
Used to be your girl
قبلا دوست دخترت بودم
Now I’m used to being the GOAT
الان نمیخوام برا تو باشم
You’re sittin’ on your feelings
تو روی احساساتت نشستی
I’m sittin’ on my throne
من روی تخت پادشاهیم
I ain’t got no time for the troubles in your eyes
برای رنج و آشفتگیِ نگاهت (مشکلاتت) هیچ وقتی ندارم

This time I’m only lookin’ at me, myself and I
این بار فقط خودمو میبینم و حواسم به خودم هست

I’m goin’ solo, I’mma do it on my own now
تنهایی ادامه میدم و خودم تنهایی انجامش می دم

Now that you’re alone, got you lookin’ for a clone now
الان که تنها شدی،داری دنبال یکی مثل من میگردی

So low that’s how I’m gettin’ down
(خیلی آروم) اینجوری حسابتو میرسم و پایین میکشمت

Destined for this and the crown
این تاج و تخت برام مقدر شده

Sing it loud like oh, oh, oh
بلند بخونش

이건 아무 감동 없는
این یه داستان عشقی جذاب نیست

어떤 설렘도 어떤 의미도
نه عشق… نه صداقتی

네겐 미안하지만
شرمنده

I’m not sorry
اما من متاسف نیستم
오늘부터 난 난 난
از امروز به بعد
빛이 나는 솔로
من به تنهایی میدرخشم
빛이 나는 솔로
من به تنهایی میدرخشم
I’m going solo lo lo lo lo lo
خودم تنهایی میرم جلو
만남 설렘 감동 뒤엔
بعد از یه رابطه و عشقش و احساساتش

이별 눈물 후회 그리움
به هم زدن و اشک ریختن و پشیمونی و وابستگیه
홀로인 게 좋아 난 나다워야 하니까
از تنهایی خوشم میاد چون باید با خودم روراست باشم
자유로운 바람처럼
مثل وزش باد
구름 위에 별들처럼
مثل ستاره هایی که بالای ابراند
멀리 가고 싶어 밝게 빛나고 싶어
میخوام از اینجا دور بشم… میخوام به تنهایی بدرخشم
Now I’m going solo
حالا من به تنهایی ادامه میدم
빛이 나는 솔로
من به تنهایی میدرخشم
I’m going solo lo lo lo lo lo
خودم تنهایی میرم جلو


بیاین بدبختی هامونو به روی خودمون نیاریم .

هرچی هست اتفاقه دیگه،میگذره!

مثل دیشبهنوزم تک تک حرفا و اتفاقاتش توی ذهنمه 

میدونم چند باری هم از خوای پریدم

ولی گذشت ، بالاخر صبح شد

حالا منم و باز یه اتفاقات دیگه

میدونم ک تا ۱۲ بیشتر نت ندارم

کاشکی نت رایگان بودهمه داشتن

چه خوب میشد.

مثلا یه بدبختی مثل من دیگ نت ۵گیگ ۶ تا ۱۲ نمیگرفت -_- 

بگذریم.

از دیشب چیزی نمیگم چون میخوره تو ذوقم:|

فقط بیاین بگیم گذشته!

ما که نباید تو گذشته زندگی کنیم؟!

آینده اس که مهمه! الانه که مهمه!

واییی چقده عاقل شدم و خودم خبر ندارم^^

بگذریم

" صب دارم میرم مدرسه:/ "

با اینکه دلم نمیخواد ولی دارم میرم 

چراشو هم میگم، دیشب فاطمه زنگ زد گف کارم داره برم مدرسه

منم گفتم اگ چیز مهمی هست میام 

گفت اگه مهم نبود خودش پا نمیشد بیاد مدرسه:/

هیچی دیگه الان مجبورم همه درسام رو بخونم

گفته باشما فقط صبح میرم!



چی باعث شده که من دلتنگ 

گذشته ی بی ارزشم بشم؟

هووف هر جور فکر میکنم 

نمیدونم چی توی گذشته بوده که منو جذب خودش میکنه

من لعنتی بدجوری دلم برای بچگیام تنگ شده

موقع هایی ک یه بچه بی گناه معصوم بودم  

روزایی ک هیچ غذاب وجدانی بخاطر کارام و حرفام نداشتم

اون بچگی کجاست؟

اون دختر شیطون و شاد کجا قایم شده؟…پشت کدوم در؟

قایم موشک تموم شدهلطفا برگرد!من دلم برات تنگ شده!

پ.ن:من به خواب نیاز دارم درستش اینه:من به خیال پردازی نیاز دارم تا زنده بمونم ،

لبخند بزنم و انرژی بگیرم 

( سعی کردم نخوابم ، ولی متاسفم ک نمیتونم)

امروز دوباره چشمام گرم شدن :(((( 



دوستان عزیز عید رو بهتون تبریک میگم

امیدوارم سال خوشی داشته باشید

و خاطرات تلخ و غم انگیز پارسال رو فراموش کنید

بیاین یه سال خوب بسازیم ، یه سال 98 عالی

( با این گرونی :/ )

همینجور بی هدف جلو برید و از زندگیتون لذت ببرید

قدر لحظات رو بدونید ، قدر پدر مادراتون ، مامان بزرگا و بابابزرگا ، داداشا و آبجیا ، خانواده و دوستاتون ، قدرشونو بدونید

کی میدونه شاید همین روزا اونا هم چمدون سفرو بستن و بدون اینکه بهمون بگن ترکمون کردن

من دلم نمیخواد کسیو از دست بدم ولی یه چیزایی میبینم ک بدجوری قلبم رو به درد میاره

بایی رو دیدم ک خیلی شکسته و پیر شده بود . ( پدر بزرگ)

حتی نمیتونست بدون کمک کسی از جاش بلند بشه صداش ب زور شنیده میشد ، وقتی بی بی ( مامان بزرگ ) و بابا دستش رو گرفتن و بلندش کردن بهش نگاه کردم ، حتی نمیتونست پاهاش رو ت بده

اون لحظه حالم خیلی بد شد اصلا دوس نداشتم اینجوری ببینمش ، یه لحظه با خودم گفتم : یعنی یه روزی مامان و بابا هم قراره اینجوری بشن؟ بعدش من مراقبشون باشم؟

اونجا بود ک دلم ریخت ، از خودم بدم اومد ! من هیچ وقت نمیتونم اینقدر مهربون و با محبت باشم .

من حتی حالاشم  درست و حسابی بهشون کمک نکردم

با خودم گفتم: زَر چه غلتی داری میکنی؟ ، هدفت چیه؟ قراره بزرگ بشی و چیکار کنی؟ چه زندگی داشته باشی؟ نکنه میخوای اینجوری رفتار کنی؟ همینقدر بچه گونه ؟ تو نباید خود خواه باشی و همه چیو برای خودت بخوای هدفت ! چیزیه ک زندگی آینده ات رو میسازه و تو با اون باید مواظب خانوادت باشی!

نکنه یه وقت فراموش کنی !

ترسیدماز اینکه فردا نتونم لبخند بزنم و مثل مامان و بابا باشم ترسیدم

از کارام ترسیدم از افکارم و اون لحظه از دست خودم عصبانی شدم

چرا بلد نیستم بهتر از این رفتار کنم؟ چرا نمیشه که خوب تر باشم؟

چرا اینقدر با خودم درگیرم مگه قراره چیکار کنم ک اینقدر میترسم؟

منم فردا پس فردا میخوام زندگی کنم دیگ

چیش اینقدر ترسناکه که منو عصبانی میکنه ؟.

فکر میکنم به یه مشاور نیاز دارم من به کسی نیاز دارم ک منو نشناسه

کسی ک بدون خجالت بهش بگم کی هستم! بهش بگم چی تو مغزمه!

شاید اون بتونه از من یه آدم دیگه بسازه

شاید اون بتونه ذهن بهم ریختم رو درست کنه

هوووووف ببین از کجا ب کجا رسیدم! مثلا قرار بود عید رو تبریک بگم و براتون کلی ارزوی شادی کنم

ولی اینقدر درگیر خودم شدم ک فراموش کردم

 

پ.ن : مثل من نباشید ! من آدم خوبی نیستم

سالتون رو با کمک کردن ب عزیزاتون شروع کنید  


باباییمیدونم دختر بدی بودم و نیومدم رو در رو بهت تبریک نگفتم

خبتو میدونی ک من اینجوری نیستم ، در واقع اهل این مدل رفتارا نیستم

صبحی قصد نداشم حتی بهت تبریک بگمبه دلایلی که خودت بهتر میدونی:/

در هر صورت وقتی بیدار شدم متوجه شدم ک هیچکی خونه نیست:| چیز بسیــــــــــــــار عادیه

یعنی مامان بیدارم کرد گف ک داره میره بیرون

بابا تو رفتع بودی خونه بابابزرگبخاطر اینکه روز پدر بود رفته بودی تا مراقب‌ش باشی

مامانم داشت میومد همونجاوقتی مامان رفت منم تصمیم گرفتم روز پدر رو بهت تبریک بگم

برات کلی متن قشنگ پیدا کردم و خودم هم نوشتم و فرستادم راستش روم نمیشد زنگ بزنم و تبریک بگم

وقتی داشتم برات مینوشتم گریه کردمراستش هروقت اسمت میاد من احساساتی میشم

چون یادم میوفته دختر خوبی نبودم برات

متاسفم بابا ، من واقعا نمیدونم چطوری باید ازت معذرت خواهی کنم

شاید من نتونستم بهترین دختر باشم ولی تو بهترین بابا بودی

متاسفم بخاطر روزایی ک حالت خوب نبود و من کنارت نبودم

متاسفم بخاطر روزایی ک خسته بودی و ازت مراقبت نکردم

متاسفم بخاطر وقتایی ک بهت توجه نمیکردم

متاسفم بخاطر اینکه همیشه ازت فاصله داشتم

متاسقم بخاطر اینکه اونطوری ک میخواستی دخترونه نبودم

متاسفم از اینکه هیچ وقت خودمون رو به چشم خانواده نمیدیدم

و ازت ممنونم بخاطر وقتایی که حالم بد بود و مریض بودم پرستارم بودی و ازم مراقبت میکردی

ممنونم واسه زمانی ک چیزی ازت میخواستم نه نمیگفتی

ممنونم واسه روزی ک تولدم بود سعی کردی لبخند بزنی و به روی خودت نیاری

ممنونم یخاطر همه چی


من مى نویسم "پدر"،
تو بخوان
تکیه گاهى استوارتر از کوه
مهربانى چه بسا افزونتر از مادر
و عاشقى به وسعتِ آسمانِ بى انتها
روزت مبارک اولین و آخرین
قهرمانِ دنیاى کودکانه ام❤️



یه اتفاقاتی یهویی میوفته که تو نمیدونی چی بگی و چیکار کنی!

فقط میتونی ببینی و بنشنوی

و نتیجه اش میشه سرد رفتار کردن،بی توجه بودن،بیخیالی،

در این موارد تاکید میکنم با کسی صحبت نکنید و زیاد سمت کسی هم نرید!

 شمایی ک حالتون این مدلیه با کوچک ترین حرفی ممکنه طرف مقابلون رو ناراحت و اذیت کنید!

مثل من! دچار همچین حال مزخرفی هستم و هیچی برام مهم نیست …

مشکل اینجاست ک دلم میخواد تمام این حس مزخرفم رو سر کسی خالی کنم، 

خداروشکر که هیچ وقت شارژ پولی ندارم ~ 

وگرنه معلوم نبود کدوم یکی از مخاطبای گوشیم مورد حمله قرار میگرفت.


پ.ن:امیدوارم این رفتارم تا چند ساعت بیشتر طول نکشه،چون اصلا دلم نمیخواد کسی رو ناراحت کنم 


میدونی از چی بیشتر متنفرم؟

اینکه یهویی تغییر کنم و یادم بره مثل خودم رفتار کنم:(

مثل الان ، دوستم بهم پیام داد و من مثل همیشه جوابشو ندادم :(((

خب من دختر ارومی نیستم و کلی حرف میزنم ، انقدرررررر حرف میزنم و میزنم تا

طرف مقابلم خسته بشه اما حالا وقتی دوستم پرسید: چه خبر؟

حرفی نداشتم :/ و فقط گفتم : هیچی تو چ خبر؟

اصلا باورم نمیشه 0_0 تو باورت میشه؟؟

خیلی خب بیا اروم باشیم بیا بگیم الان مغزم هنگ کرده و نمیدونم چی شده

بیا همه چیو ب همه چی ربط ندیم بیا نگیم بخاطر اینه ک امروز ساعت 6 از خواب بیدار شدی و

عین جن نشستی پای لب تابت و بعدشم تا الان از نت استفاده میکردی و هرکی بهت نزدیک میشد تحویلش نمیگرفتی و

همش بی اعصاب بودی! بیا نگیم دلت میخواد یکی بزنی تو دهن داداشت بخاطر اینکه کنارت نشسته و داره زر میزنه!

بیا اروم و ساکت باشیم

اوه خیلی سخته من ، دلم میخواد سرش داد بزنم ! ( که یه کتک حسابی از مامان نوش جان میکنم )

خب از کجا شروع کنم؟

ادامه مطلب


نمیدونم چرا اما از جاهای شلوغ یا خیلی خلوت خوشم نمیاد !! 

متنفرم از این جور جاها!

راستش بخاطر همین قضیه هست ک هیچ وقت دوس ندارم بیرون برم، برعکس تمام دخترا ک عاشق خرید و تفریح هستن من فقط میخوام توی خونه باشم ی جای ساکت و اروم! بابا برنامه داشت برای عید بریم بگردیم و من بهمش زدم! چون خوشم نمیومد زیاد بیرون باشم .

مامان همیشه بهم میگه من ی تنبلم ک حوصله هیچ چیز و هیچکس رو ندارم و من هیچ وقت جوابش رو نمیدم چون خستم!

فقط میزارم هرچی دلش میخاد بگه تا خسته بشه وبفهمه داشته با دیوار حرف میزده!

اصولا من ب هیچکس توجه نمیکنم و سرم تو لاک خودمه !! توی خونه با هیچکی حرف نمیزنم فقط در مواقعی ک کارم داشته باشن.

توی فامیل هم جدیدا با کسی زیاد حرف نمیزنم سعی میکنم خودمو سرگرم گوشیم کنم و ب حرفای بی ربط و تیکه هاشون گوش ندم ! راستش وقتی جایی غریبی میکنم حس میکنم ب اونجا تعلق ندارم

قبلنا خیلی صمیمی و خونگرم بودم و باهمه حرف میزدم ، ولی الان حتی نمیدونم چی باید بگم… بابا میگه این نوع رفتارم بخاطر اینکه اعتماد ب نفس ندارم ( عدم اعتماد ب نفس) خب بهش حق میدم! من زیاد با کسی ارتباط برقرار نکردم و نمیدونم باید چیا بگم

وقتی مهمون میاد من حتی بلد نیستم ی تعارف کنم :/ این خیلی بده!!

من هزار تا رفتار و اخلاق دارم ک نمیدونم باهاشون چیکار کنم :|||| واقعا راسته ک میگن هیچ انسانی بی عیب و نقص نیست!

قبلا فکر میکردم خیلی رفتارم درسته و دارم خوب پیش میرم :) اما حالا ب این نتیجه رسیدم ک ن تنها رفتارم درست نبوده بلکه طرز فکرم هم غلط بود :| 

چی میشد ساختار ادما ی جوری بود ک مثل گوشی بر میگشتن ب تنظیمات کارخانه؟!

مثلا هر کسی ک رفتار و اخلاقش غلط بود و داشت اشتباه زندگی میکرد و خیلی هم گناه و جرم کرده بود ب جای اینکه بفرستنش زندان و هزار تا حکم و اینا

این دکمه تنظیماتش رو میزدن و خلاص !

دوباره از نو ادم میشد زندگی میکرد:/

حس میکنم گرما بهم فشار اورده دارم چرت و پرت میگم :||| اخه یکی نی بگه ک اگ قرار بود هی ما برگردیم ب تنظیماتمون اصن واسه چی دین و این چیزا رو گذاشتن و گفتن ک خودمون راهمون رو انتخاب کنیم :///

دیگ واقعا حس میکنم دارم چرت و پرت میگم :||| 

بای تا بعد -_-

پ.ن:چرا هیچوقت نمیتونم مثل ادم زر بزنم؟


شب قبل)

ساعت هشت از خاب بیدار شدم هنوز گیج منگ بودم . بعد از گرفتن کله ام از جام بلندشدم سعی کردم اروم راه برم تا سرم گیج نره ! بی توجه ب بابا ک روی مبل و مامان ک اونو دراز کشیده بود سمت اشپز رفتم و بستی کاکاعویی برداشتم! 

خونه طبق معمول ساکت بود ، کسی راجب صبح حرفی نمیزد صدام رو بالا اوردم وگفتم:اگ صبح میخاین برید جایی یا پاشید الان بریم س1  تا برنامه ریزی کنیم و یا هم خودمون بریم یا ک اصلن نریم و صبح تو خونه بشینیم! پیشنهاد من اینه ک جایی نریم چون اصلن حوصله ندارم…

بعد هم گوشیم رو برداشتم و سمت اتاق رفتم

طولی نکشید ک گوشی بابا زنگ خورد

ادامه مطلب


شدم مثل ادمایی ک نمیدونن چیکار دارن میکنن. 

دیشب بعد از نگاه کردن ب ساعت و دیدن ۴:۳۰ تصمیم گرفتم چشمام رو روی هم بزارم و کمی هم ک شده بخابممیدونستم صبح روز سختیه! 

نمیدونم چطور شد ک خوابم برد

با صدای مامان چشمام رو باز کردم ، نگاهی ب ساعت انداختم ۹ صبح! چقدر کم خوابیده بودم چطوری این همه خواب رو جبران میکردم؟! مامان عجله داشت ی چیزایی بهم گفت و بعد هم جوری ک مطمعن باشه شنیدمشون و هنوز گیج خواب نیستم سوالی بهم نگاه کرد . 

فقط سرم رو ت دادم و سمت اتاقم رفتم کت دامنم رو دیدم ک اماده برام گذاشته بود! زیاد راضی نبودم سمت کمدم رفتم و صابون و مسواکم رو برداشتم ، امروز باید طبق برنامه پیش میرفتم! 

بعد از شستن درست و صورتم سمت اشپز رفتم و مربا و پنیر رو از یخچال بیرون اوردم.

همینجور ک برای خودم تند تند لقمه میگرفتم کارایی ک باید انجام میدادم رو توی ذهنم مرور کردم:اماده کردن لباسام.حموم.شارژ گوشیم.برنامه برای درسام.

ساعت ۱۲ من اماده توی ماشین نشسته بودم

راستش هیچ نظری راجب جایی ک میرفتیم نداشتم و تنها کار مثبتم این بود ک لباسم رو عوض کردم و چیز دیگ ای رو جاش پوشیدم!

سعی کردم مثبت فکر کنم و صبحه تقریبا ظهرم رو با یه اهنگ شروع کنم!

وقتی ک رسیدیم ب باغ بیحوصله تر از قبل لبخندی زدم ( اصلا ادمای اطرافم رو نمیشناختم )

نمیدونم چقدر گذشته بود ک حس کردم گلوم خشک شده( این دیگ چجور جاییه؟ چرا اب نمیارن؟ ) اخرش مجبور شدم از جام بلندبشم و از باغ بیرون بیام ، چشمم ب خاله افتاد بهم گفت برم داخل خونه !

اهانی گفتم و سمت خونه ی روبه روم قدم برداشتم ، وقتی داشتم بند کفشام رو باز میکردم صدای کسی رو شنیدم! ( کجا داری میری؟ ) بهش گفتم ک میخوام برم اب بخورم ! ( و اون لحظه فراموش کردم ک اینی ک روبه روی منه همون ادم شیطون و فضولیه ک نباید بهش اعتماد کرد!)

بهم گفت بیا داخل . از اونجایی ک اصلا خونه رو نمیشناختم پشت سرش وارد شدم

خونه خیلی شلوغ بود و نمیتونستم حتی سرم رو بلند کنم فقط با چشمام دنبال کسی ک خاله بهم گفته بود میگشتم ک بازم صداش رو شنیدم:از پله ها برو بالا

اصلا حواسم نبود چی داره میگه چن ثانیه همیجور بش نگاه کردم ک بازم گفت:مگ تشنت نیست؟ برو بالا خب…

اصولا جاهای خیلی شلوغ من معذب میشم و زیاد اطرافم رو نگا نمیکنم برای همین چند قدم بالا رفتم ک با ی فضای بسته و ی در رو به رو شدم-_- 

همون لحظه بود ک متوجه شدم اوسکولم کرده بود! سرم رو پایین اوردم و نگاهش کردم همینجور ک پوزخند میزد نگام میکرد 

از پله ها پایین اومدم و خونه رو بر انداز کردم چشمم ب اشپز خونه افتاد! اون لحظه ب خودم فحش دادم ک چرا زود تر ندیدمش اونم وقتی ک درست جلوی چشمام بود

بعد از خوردن اب از خونه بیرون اومدم و ب سمت باغ رفتم و دوباره بی حوصله نشستم کاشکی میشد ک فیک بخونم ! ولی دو طرفم محاسره شده بود و با کوچکترین حرکتی اونا متوجه من میشدن:/ 

قبل از ناهار مثل اینکه نورا و یاس باید,میرفتن وسط جمع مینشستن اونجا ک ی دنیایی خونده بشه ( دیگ بیشتر از این نمیدونم ! من کلا در این مورد اطلاعاتم کمه )

نورا ک نی نی بود بلندش کردن ولی یاس:/

سه سالش بود اومده بود تو جمع ما هر کاری میکردیم نمیرفت،رفت کنار دختر خالش ک ی سال کوچیتر از خودش بود نشست گف تا صنا نیا د من نمیام ، صنا هم تا مامانش نمیومد نمیرفت :// حالا هرچی میگیم یاس پاشو ی دقه بیا میگه نه خاله و صنا بیان!

مامان صنا هم نمیرفت بشینه وسط جمع مردا . خلاصه ی بدبختی اینجا داشتیم 

حالا اونا دعا رو شروع کرده بودن یاس پا نمیشد بالاخره زن دایی اومد دست یاس رو گرفت رو کرد سمت صنا اونم بغل کرد برد 

خب صنا چجوری رفت؟ ( زن دایی خاله صنا بود صنا هم دیگ مثل دخترش بود هم ب زن دایی هم مامان میگف پاشد رفت)

دعا ک تموم شد ناهار و اوردن و بدبختی های دیگه

تنها هیچیزی ک حرصم رو در اوردن این بود

ی اقایی بود هی میومد ی فرش میداخت میرفت! بعد من این گوشه نشسته بودم حواسم ب نورا بود این تا میومد منو میدید میگفت کمک بده 

بار اخر گف فامیلیم چیه اعصابم ریخت بهم گوشیم رو پرت کردم زمین ک مامانم سریع بلند شد قضیه رو جمع کرد رفت کمک داد ( اگ میدونستم باید زود تر عصبانی میشدم:/ ) طرف اشنا بود ولی من ب جز خانواده خودمون دیگ هیچکی حتی همسایه هامونم نمیشناسم:||||


(12/1/98) دوشنبه


یک حرفهایی می ماند بیخ گلوی آدم

می ماند و فریاد هم نمی شود

می ماند و بغض هم نمی شود

بغض یواشکی حتی

بغض آخرِ شب توی رختخواب که اشک شود آرام

می ماند بیخ گلوی آدم، هیچ چیزی نمی شود اصلا

می ماند و یک خنده هایی را، یک لذتهایی را کمرنگ می کند

می ماند و سایه می اندازد روی هر چه بعد از این.



ســـلـــام:)

میدونم زمان طــــولـــــانــــی رو نبودم

و بابت‌ش عذر میخوام:))


همچین باید بگم که قراره ادرس بلاگم رو عوض کنم 

پس اگه یه روزی دوباره خواستید بیاید و سری به بلاگم بزنید و دیدید 

که نیستم ، شُکه نشید.


خب ، شاید از من این توقع رو داشته باشید که ادرس جدیدم رو بهتون بگم. 


متاسفانه امکان‌ش نیست چون نمیدونم در آینده نوشته‌هام چطور 

از اب در میان:/

همونطور ک میدونید من واقعن تنبلم;)

و دلیل نبودنم هم همین بوده 

به شدت تنبل هستم و وقتی بهم یه کاری میدن با گفتن کلمه "حس‌ش نی!" جا میزنم :))


ولی قط ب یقین ادرس عوض میشه 

 

پ.ن: ممنونم ک تا الان تحمل کردید و گه گاهی به بلاگم سر زدید 

دوست‌تون دارم ❤


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها